Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


همه چی!!

هرچی دل تنگم خواست....

این بلاگ نمایش دنیای من است...

چنان هم عجیب نیست!!

مثال شهریست پر هیاهو

که در آن عده ای زاهد اند

عده ای سارق اند

عده ای هم عاشق...

ما فقط نمایانگریم

خواهی با ما بمان

نخواستی بسلامـــــت!

+نوشته شده در پنج شنبه 9 آذر 1398برچسب:همه چی,وبلاگ همه چی,هرچی دل تنگم خواست,hamechi,,ساعت18:38توسط ramin | |

 قربونت برم خدا چقدر غریبی رو زمین...

+نوشته شده در پنج شنبه 2 خرداد 1392برچسب:,ساعت18:36توسط ramin | |

یک داستان باحال!

 

یارو نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش !

مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت !

مرده یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعدا

مرگ : نه اصلا راه نداره ! همه چی طبق برنامست ! طبق لیست من الان نوبت توئه

مرده گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر . . .

مرگ قبول کرد و مرده رفت شربت بیاره ! توی شربت ۲ تا قرص خواب خیلی قوی ریخت !

مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت . . .

مرده وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد نوشت آخر لیست و منتظر شد تا مرگ بیدار شه . . .

مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت ،v به خاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن  

+نوشته شده در یک شنبه 24 دی 1391برچسب:,ساعت14:7توسط ramin | |

پس از اَفرینش اَدم خدا گفت به او: نازنینم اَدم....
با تو رازی دارم !..
اندکی پیشتر اَی ..
اَدم اَرام و نجیب ، اَمد پیش !!.
... زیر چشمی به خدا می نگریست !..
محو لبخند غم آلود خدا ! .. دلش انگار گریست .
نازنینم اَدم!!. ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید ) !!!..
یاد من باش ... که بس تنهایم !!.
بغض آدم ترکید ، .. گونه هایش لرزید !!
به خدا گفت :
من به اندازه ی ....
من به اندازه ی گلهای بهشت .....نه ...
به اندازه عرش ..نه ....نه
من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من ، .. دوستدارت هستم !!
اَدم ،.. کوله اش را بر داشت
خسته و سخت قدم بر می داشت !...
راهی ظلمت پر شور زمین ..
زیر لبهای خدا باز شنید ،...
نازنینم اَدم !... نه به اندازه ی تنهایی من ...
نه به اندازه ی عرش... نه به اندازه ی گلهای بهشت !...
که به اندازه یک دانه گندم ،
تو فقط یادم باش !!!!

+نوشته شده در دو شنبه 18 دی 1391برچسب:,ساعت14:52توسط ramin | |

 هیچ چیز به اندازه هدف در دنیا به آدم امید نمیده!

ولی عجیب تر این است که همین هدف با امید توام بوده بنابر این هدف خودش نوعی امید است ولی...

پشتکار پیش زمینه این دو است و انسان با پشتکار همیشه با اهداف بلندی فکر میکنه و زمانی که امید داشته باشه به اهداف بلندش میرسه!

یادمان نرود که رسیدن به قله کوه نتیجه طی کردن مسافت خیلی زیادی است که گاها باید در سرما و گاها در گرما به آن مسافت قدم گذاشت

ولی خوشا به حال کسی که به بالاترین نقطه بلندترین کوه میرسه

یعنی خوشا به حال من!!

+نوشته شده در سه شنبه 5 دی 1391برچسب:,ساعت15:35توسط ramin | |

 
مسیج دختر : سلام عزیزم

پسر : سلام عشقم …(sending failed)

دختر : عزیییزم ؟!

...
پسر : بله بله ! من اینجام ، اس قبلیم نرسید؟ (sending failed)

دختر : عزیزم؟میخوای منو بپیچونی ؟؟

پسر : نه عسلم! من که دارم جوابتو میدم! (sending failed)

دختر : باشه ، این رابطه تمومه! دیگه زنگ نزن!

پسر : لعنتی ! برو به جهنم!
(message send!!!) :)

+نوشته شده در دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:,ساعت16:10توسط ramin | |

 

دورى و دوستی کدام است؟فاصله هایند که دوستی را می بلعند
من اگر نباشم دیگری جایم را پر می کند
به همین سادگی

+نوشته شده در دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:,ساعت16:3توسط ramin | |

 موضوع انشاء : چگونه در آتش سوختید؟


 به نام خدا
 می خواهم برایت قصه بگویم ... دخترک قصه ی من روستایی بود . با صورتی سرخ از سیلی زمستان و نگاهی از جنس آفتاب
 می خواست معلم شود تا به همه ی دخترکان روستاهای دنیا بفهماند که سیب سرخ است . به رنگ عشق ... به رنگ زخم ... به رنگ آتش
 آن روز خورشید سرد تر از همیشه بود .
دخترک قصه ی من کفشهای کوچکش را پوشید و موهای رنگ شبش را زیر سپیدی روسری قایم کرد و لبخند زد . مثل ماه شده بود ...
 ردیف آخر نشست . خوب گوش می کرد . سین مثل سیب ...
 بلند شد . آرام آرام از میان نگاههای معصوم دخترکان رد شد . هنوز لبخند می زد . پای تخته سیاه ایستاد ... تخته سیاه ... سیاه ...
 سیب را نقاشی کرد . وقتی نوبت رنگ رسید با صدای بلند گفت ، سیب سرخ است به رنگ عشق ... به رنگ مادر ... مادر سراسیمه شد
 نگاه دخترک آتش گرفت ... صورت ماهش سوخت ... آینده اش خاکستر شد ... خاکستر ... سیاه ... سرخ ... سیب ... عشق ... مادر ...
 آقای وزیر!!!!!!!!!!!!!
 می شود بقیه انشایم را ننویسم؟! دستم کمی سوخته! نه به اندازه هم کلاسیم که رفت!

+نوشته شده در سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:,ساعت15:46توسط ramin | |

 چه تناقض تلخی شده ام... 
دلم شور میزند

اما...

دستانم نمک ندارد!

+نوشته شده در سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:,ساعت10:59توسط ramin | |

 

کچل باشی، بری بالای شهر میگن مد روزه،
بری مرکز شهر میگن سربازی،
بری پایین شهر میگن زندانی بودی،
این همه تفاوت توی شعاع 20 کیلومتر...!!!

+نوشته شده در یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:,ساعت13:54توسط ramin | |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد